زمینی شدنت مبارک عشقولکم
در زیبـــــــــاترین لحظه جهــــــــــان عـــــــــاشق شدیم بهــــــــــم پیوستیم و روییدیم و ریشـــــــــه دواندیم عشقمـــــــــان به بـــــــــــار نشست و درشیــــــــــــرین ترین لحظه زندگی مــــــــــــــان تو متولــــــــــد شدی و عشق رو به نهـــــــــــــــایت رساندی
مادری ام را خیلی دوست دارم... دلم ضعف میرود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را احساس میکنی که آنقدر بی پناه است که فقط آغوش تو آرامش میکند... آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند... آنقدر ضعیف است که شیره ی جان تو پرورشش میدهد... مادری ام را دوست دارم ....چون به بودنم معنا میدهد چون ارزشم را به رخم میکشدویادم میدهد هزاربار بگویم;جانم.کم است برای شنیدن ;مادر;از امانت خدایم... مادری را دوست دارم هرچند در آیینه خودم را نمیبینم آن زن خسته وکم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورند... مادری ام را خیلی دوست دارم.
سلام سلام صدتا سلام
من اوووووووووومدم بعد 2 ماه پست بزارم
ماهگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــارک پسر گلم
سلام مامانی ، سلام گل پسرم، سلام تاج سرم، عمرم، نفسم، خوشگلم ،....
دقیقا 2 ماه از تولدت میگذره 27 مرداد روز تولد یکی یه دونم آریا جونم...
الان که دارم این خاطرات رو می نویسم شما گل پسر و بابایی تو یه خواب ناز هستین و دارین خواب هفت پادشاه رو میبینین منم خعلی خوابم میاد ولی هر جور که شده باید این پست رو کامل کنم
خب بریم سرخاطرات خوب و شیرین و دلچسب این مدت...
مامانی همونطور که خودت میدونی 24 مرداد ماه بود که آخرین پست بارداری رو نوشتم فردای اون روز یعنی روز یکشنبه 25 مرداد ماه بود که عصر با بابا رفتیم دکتر
دکتر بعد معاینه گفت که تا فردا صبر کنم و اگه دردم شروع نشد روز سه شنبه صبح زود برم بیمارستان تا بهم آمپول بزنن
منم همین کارو کردم تو این مدت کلی پیاده روی و نرمش و پله بالا پایین کردن
ولی نشد که نشد ...
از طرف دیگه مامای خصوصیم گفت که صبح زود نرم بیمارستان بلکه بمونم ساعت 11 برم و پذیرش بشم تا ماما که خانم کریمی بودن هم بتونن بیان آخه تا ساعت 1 شیفت داشتن همون روز.
سه شنبه 27 مرداد ماه بود و من ساعت 4 صبح با کلی استرس خوابیدم تا حداقل یه کم استراحت کرده باشم آخه قرار بود اون روز بریم بیمارستان شما پسملی به دنیا بیای خوشگلم... ساعت 6 صبح بود که بیدار شدم و موهامو اتو کردم و وسایل رو دوباره چک کردم تا چیزی کم و کسر نباشه
ساعت 11بود که عزیز و آقا جون اومدن و ساعت 11ونیم آماده رفتن شدیم
وقتی رسیدم خانم کریمی رو دیدم که اومد پیشم و مدارکم رو گرفت و داد به یه خانومی تا اطلاعاتم رو تو یه دفتر ثبت کنه بعد ضربان قلبت رو چک کرد و معاینه هم شدم
خانم کریمی هم معاینه ام کردن و گفتن که بچت درشته
اون روز دکتر خودم تو بیمارستان نبود ینی تا من بیام رفته بود( البته خدارو شکر که رفته بود) بخاطر همون خانم دکتر مردی منو دوباره معاینه کرد و گفت که بچت درشته و حالا هر جور که خودت میخوای انتخاب کن و با همسرت هم مشورت کن و ببین طبیعی میخوای یا سزارین...
منم که برای زایمان طبیعی رفته بودم ولی با ورود به بیمارستان و قرار گرفتن تو اون جو استرس گرفته بودم زودی پشیمون شدم و با بابا و عزیز که مشورت کردم گفتن برو سزارین به همین راحتی
بابا رفت و پول رو واریز کرد منم آماده کردن که برم اتاق عمل
تقریبا ساعت 2و نیم بود که رفتم اتاق عمل
اول بهم یه سرم وصل کردن بعد متخصص بیهوشی بهم گفت که بشینم تا آمپول بی حسی رو بزنه بعد اینکه آمپول رو زد من دوباره خوابیدم رو تخت دستامو بستن به تخت و یه ماسک گذاشتن رو صورتم
اینجا بود که من استرس خییییییییییییلی زیادی گرفتم حس خفگی بهم دست داده بود حس میکردم دارن شکمم رو میبرن و به خانم دکتر میگفتم که من میفهمم و همین باعث شد که متخصص بیهوشی اومد و تو سرمم ماده ی بیهوشی زد و من بیهوش شدم
خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوست داشتم لحظه به دنیا اومدنت رو ببینم ولی نشد
کاش زمان برمیگشت به عقب و من استرس نمی گرفتم و میدیدمت
البته از اون لحظه فیلم گرفتن و من بعدا فیلم رو دیدم ولی ای کاش همون موقع هم دیده بودمت
البته از اینکه سزارین شدم بی نهااااااااااااااااااااااایت راضیم
خب پسملیم شما ساعت 14:46 پا به این دنیا گذاشتیو یه فرشته ی زمینی شدی قربونت برم
منم تقریبا یک ساعت و نیم بعد به هوش اومدم ینی نزدیکای ساعت 4
وقتی به هوش اومدم دیدم دو تا پرستار سعی دارن که بهت شیر بدن بخوری ولی همچنان داشتی گریه میکردی نگوووووووووو مامان هنوز شیر نداره
وااااااای آریا مامانی دلم خیلی برا اون روزا و روزای بارداری تنگ شده البته الان که به دنیا اومدی و کنارمون هستی خییییلی بهتر و شیرین تره ولی اون روزا هم خیلی قشنگ بودن
ساعت 4 عصر بردنمون بخش عزیز و آقا جون و بابایی منتظرمون بودن چند ساعت بعد هم عزیز و آقا جون (بابا) اومدن و شب هم دو تا عزیز ها موندن پیشمون ... شب که من اصلا چشم رو هم نذاشتم و فقط داشتم نگات میکردم
فردای همون روز هم ساعت 17:53 عصر از بیمارستان مرخص شدیم و اولین ورودت به خونمون بود و من و بابایی هم خوشحال بودیم که دو نفری رفته بودیم و سه نفری برگشته بودیم خخخخ
از اونجایی که سزارین شده بودم اصلا شیر نداشتم و همین باعث شده بود تا شما همش گریه کنی ولی بعدش بابایی رفته بود و برات شیر خشک گرفته بود که خدارو شکر نذاشت گرسنه بمونی...
روز سوم بود که کم کم شیرم داشت میومد ولی این 3 روز از بس استرس کشیدم که نگوووووو چون همش داشتم فکر میکردم چرا یه قطره هم شیر ندارم ؟؟؟؟ بابایی کلی واسم آب میوه و دلستر و قطره شیر افزا گرفته بود و من همه رو یه شبه خووووردم
که خدا رو شکر شیرم هم اومد و از اون بابت خیالم راحت شد
ولی بعدش یه مشکل دیگه پیش اومد
اونم اینکه اصلا شیر مامان رو نمیخوردی
چون تو این 3 روز شیر خشک خورده بودی و مزه اونو دوست داشتی دیگه شیر مامان رو نمیخوردی
خدا میدونه چقدر غصه خوردم من
پیش دو تا دکتر رفتیم با دو تا مرکز بهداشت اونا هم دو نفر رو تو دو تا بیمارستان معرفی کردن که یکیش ما رفتیم نبود .ولی یکیش که خانم بیات هم بود و خدا خیرش بده کلی وقت گذاشت و کمکمون کرد تا تو بتونی شیر مامان رو بخوری...
خلاصه که کلی دنگ و فنگ داشتیم سر این شیر خوردنت
ولی بالاخره تونستی و موفق شدی و نذاشتی مامانی غصه بخوره آخه خیلی ناراحت بودم که نمیتونم بهت شیر بدم
پنج شنبه 94/5/29، سومین روز تولدت بود که عزیز و عمو معرفت (عمو کوچیکه) اومدن خونمون برا دیدنت...
عزیز (مامان) هم خونه ما بود و با عزیز ( بابا) دوتایی بردنت حموم که اولین حمومت بود
من که کلی استرس داشتم و همش داشتم پشت در آیت الکرسی میخوندم آخه چررررررااااااااااااا؟؟؟ همش استرس دارم!!!!
میترسیدم از دستشون لیز بخوری فکر میکردم اونا هم مثل من بی تجربه ان
بابایی هم یه دوربین گرفته بود دستش و این لحظه ها رو ثبت میکرد...
بعد اینکه عزیز اینا رفتن خونشون من و شما و بابا و عزیز آماده شدیم که بریم دکتر
آخه قرار بود بریم برا آزمایش زردی که حتما باید روز سوم تولدت انجام میشد
از دکتر ابراهیم خانی وقت گرفتیم و برات آزمایش نوشت سریع رفتیم و آز دادی
عزیز و بابا شما رو بردن اون اتاق تا از پاهای کوچولوت خون بگیرن من اصلا جرات نداشتم ببینم که دارن پاهاتو سوزن میزنن واقعا سخت بود وقتی شروع کردی به گریه کردن منم نتونستم تحمل کنم و گریه کردم
بابا میخندید بهم ولی دست خودم نبود بالاخره کارشون تموم شد و نیم ساعت بعد هم جواب آز رو گرفتیم که درجه زردیت 9 بود و دکتر گفت که لازم نیست بستری بشه و منم خدا رو شکر کردم که زردیت زیاد نبود و بستری نشدی
با اون خونی که از پاهای کوچولوت گرفته بودن گروه خونیت هم مشخص کردن که مثل من و بابایی A مثبت بودی قرررررررررررررررربون گروه خونیت بشم من پسملیم
روز شنبه 94/5/31 هم با عزیز وبابا رفتیم برا آزمایش تیرویید وباز هم تکرار همون ماجرا یعنی جرات نکردن من برای اینکه کنارت باشم و موندن پشت در و خون کشیدن از پاهای کوچولوت و شنیدن گریه هات و پر کشیدن دلم سمت تو و
ولی خدا رو شکر که تیروییدت هم مشکلی نداشت...
پنجمین روز تولدت بابایی برات شناسنامه و دفترچه بیمه گرفت
ششمین روز تولدت بود که صبح با بابا و عزیز راهی بیمارستان شدیم تا از خانم بیات برای شیردهی کمک بگیریم که خدا رو شکر موفق هم شدیم
عصر همون روز راهی خونه عزیز اینا شدیم وقتی رسیدیم حاج آقا و آقا جون برات قربونی سر بریدن
دهمین روز تولدت همه رو دعوت کردیم تا برات جشن نامگذاری بگیریم و غذا سفارش دادیم و همه چی رو آماده کرده بودیم ولی قبلش چون شما 4 روز بود که پی پی نکرده بودی و ما رو حسابی نگران کرده بودی بردیم مطب دکتر فراز سلیمانی
ایشونم بعد چند تا سوال از ما و گرفتن آز قند دستور دادن که باید اورژانسی شما رو بستری کنن و گفتن که قند خونت افت پیدا کرده و آب بدنت هم کم شده
خدایا چقدر لحظه سختی بود خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه اصلا دوست نداشتم بیمارستان بستری بشی ولی چاره ای هم نبود الانم هم اصلا دوست ندارم به اون روزا فکر کنم ولی مینویسم تا برات یادگاری بمونه
وقتی رفتیم بیمارستان و دستور پزشک رو نشون دادیم پرستار گفت که ببرمت اتاق و کل لباسات رو در بیارم بعد دو تا پرستار اومدن اتاق و به من گفتن که باید بیرون باشم و خودشون شروع کردن تا رگت رو پیدا کنن و بهت سرم وصل کنن نزدیک ده دقیقه شاید هم یک ربع طول کشید مگه رگ پیدا میکردن
توام انقدر گریه کردی که نگو جیگرم کباب شده بود مامانم هم اومد و منو تو اون حال دید منو دلداری میداد و میگفت خوب میشه گریه نکن ولی بعد اینکه پرستارا اومدن بیرون عزیز اومده بود پیشت و خودش کلی گریه کرده بود بابایی هم از اون طرف گریه کرده بود همه خیلی ناراحت بودیم الهی قربون اون دستای کوچولوت برم که سوراخ سوراخش کرده بودن
تازه وقتی پرستار به من گفت که حداقل 5 روز اینجا هستین یخ بستم انقدر ناراحت بودم که نگو همش گریه میکردم ...
عزیز و آقاجون و عمو معرفت و حاج آقا و جاج خانم و دایی علیرضا هم اونروز اومدن دیدنت و همه ناراحت شده بودن
مراسم هم بهم خورده بود و خلاصه کلی ضد حال شد
البته بازم خدا رو شکر میکنم که زود فهمیدیم آب بدنت کم شده چون خیلی خطرناکه کم آبی بدن اونم تو بدن جوجه کوچولوی من که هنوز 10 روزت بود ولی کم آبی بدنت رو میتونستیم تو خونه هم جبران کنیم و لازم به بستری کردن نبود قند خونت هم همون روز بستری شدن درست شد در اصل قند خونت زیاد هم افت پیدا نکرده بود و بعدها فهمیدیم که دکترای شهر مامانم اینا فقط منتظر بهانه هستن و الکی الکی همه رو بستری میکنن
این چند روز که تو بیمارستان بودیم خیلی سخت گذشت به همه وبیشتر از همه عزیز و بابایی بودن که اذیت شدن... اینا رو میگم که وقتی بزرگ شدی قدرشون رو بدونی و بدونی که چقدر تو رو دوست داشتن...
از بند نافت بگم که خداروشکر اصلا اذیتت نکرد و روز شنبه 94/6/7 ، دوازدهمین روز تولدت تو بیمارستان بودیم که دیدیم نافت افتاد
خوب شد که دیدیم و نیفتاد همونجا بمونه چون دوست دارم بندازمش یه جای خوب .
که البته هنوزم که هنوزه بند نافت تو خونه اس و هنوز جایی ننداختیمش ولی قراره بندازیم تو دانشگاه..
اینم از خاطراتت تو بیمارستان. خدا رو شکر که حالت خوب شد و 3 روز بعد هم از بیمارستان مرخص شدیم
این شد که نتونستیم تو ده روزگی برات اسم بزاریم و جمعه 13 شهریور که هجدهمین روز تولدت میشد دوباره مهمونا رو دعوت کردیم و برات جشن گرفتیم و اسمت رو حاج آقا برات گذاشت که اسمت رو تو گوشت محمد آریا گذاشتیم ولی تو شناسنامه آریا...
روز دوشنبه 16 شهریور ماه بود که برای اولین بار ناخنت رو گرفتم اونم خوووووودم
اولین لبخندت تو خواب بودی که شکار کردم جمعه 30 مرداد ماه که 4 روزه بودی جوجه ی من ...
اولین لبخندت تو بیداری هم به بابایی دقیقا تو یک ماهگیت زدی ...قربون اون خنده هات برم که هر وقت میخندی لبخند رو لب هممون میاری..
دیگه جونم برات بگه که تو این مدت ختنه هم شدی
94/6/25 بود که من و بابا و عزیز (بابا) رفتیم مطب دکتر شبیری ...خیییلی میترسیدم که اذیت بشی ولی خداروشکر خیلی خوب بود و فقط همونجا تو مطب گریه کردی اونم 5 دقیقه
یه مدت هم بود که خیلی نفخ داشتی و همش اذیت میشدی ولی الان گوش شیطون کر دیگه نفخ نداری و این مشکل برطرف شده
الان که دارم این پست رو میذارم شما خواب هستی امروز دقیقا دو ماهگیت رو تموم کردی و صبح من و بابا شمارو بردیم مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت رو زدیم خدا رو شکر که تا الان همه چی خوب پیش رفته یعنی زیاد درد نداری و تب هم نکردی خدارو شکرررررررررررررر
دیگه برات بگم که از یک ماهگی لبخند میزنی
من و بابایی رو میشناسی و به چهره ها نگاه میکنی و به چیزهایی که متحرک هستند علاقه نشون میدی و با چشم دنبالشون میکنی به تلویزیون و پرده و چیزایی که رو دیواره علاقه خاصی داری نمیدونم چرا؟؟؟
با صدای سشوار و جارو برقی آروم میشی وقتی ما رو میبینی خودت رو لوس میکنی و الکی گریه میکنی
وقتی گشنت میشه دستت رو با مشت میخوری
از آب خیلی خوشت میاد و وقتی میبریمت حموم اصلا گریه نمیکنی
به صدای جغجغه هات علاقه نشون میدی
از ماساژ هم خوشت میاد و بابا هم عاشق اینه که ماساژت بده
وقتی میخوای چیزی بخوری ( البته فعلا فقط شیر مامان و شیر خشک گاهی وقتا آب جوشیده ای که ولرم شده) اول شناسایی میکنی بعدش میخوری
وقتی باهات حرف میزنیم و یا وقتی به آویز موزیکال و متحرک بالای تختت نگاه میکنی کلی هیجان زده میشی و با تمام توان دست و پاهاتو تکون میدی و دلبری میکنی...
بازم اگه چیزی یادم اومد میام مینویسم...
خب حالا بریم سراغ عکسای این مدت
این عکس یک ساعت بعد تولدته الهی قربونت برم فرشته کوچولوم
این عکس شما و بابایی دومین روز تولدت که بخل بابا هستی تو بیمارستان قبل ترخیص..
اون کنارم گلی هست که بابایی برا من و شما گرفته بود
اینم عکس اولین حمومت که گفتم ان شالله حموم دومادیت پسملیم
چقدر دلم برا این دست و پاهای کوچولوت تنگه
لبخندت تو خواب تو 4 روزگیت
آریا در حال فکر کردن
یک مدل از خوابیدن های آریا
اینم یه مدل دیگه
آریا در جستجوی مامان با این شیوه خخخ
آریا که الان انقدر ساکت و آروم خوابیده
اینم یه دقیقه بعد چون آریا به کلاه خیلی حساسه اینم عکسش
آریای بغض کرده ، الهی قربونت برم که وقتی ما رو میبینی میخوای سرمون شیره بمالی و الکی گریه میکنی
آریا : بابایی آخه این چه اداییه در میاری؟؟؟
آریا حوصله اش سر رفته و شروع کرده به گریه گردن
اینم آریای من در همایش شیر خوارگان